من نگاه تو رو می خوام ، روی ماه تو رو می خوام
صبح رفتم خودم را چپاندم روی تخت پسرک و چسبیدم بهش ، فورا فهمید منم و خودش را چسباند بهم ، به خاطر مریضی اخیرش لاغر شده ، خیلی یواش گفت : به خاطر رفتار دیشبم ببخشید ! و من یواشکی اشک ریختم و سفت تر بهش چسبیدم و هزاربار به خودم نهیب زدم که اینقدر سر درس به این طفل معصوم گیر نده ! بگذار تعطیلی را طعتیلی بنویسه ، بذار e را در yellow جا بیندازه ! گور بابای همه ی دنیا و قواعدش ، ... احساسات منو فهمید و هی خودش را لوس کرد و هی بلند نشد از خواب و آخر سر هم گفت میشه امروز مدرسه نرم ! بلند شدم و بلندش کردم و به هر حال با یک کلاه بافتنی کج و کوله در سر و یک کاپشن زیپ بالا نکشیده فرستادمش پایین ، خداحافظی نصفه نیمه ای کرد و رفت ، حالا دیگر همه ی حس ها رفته بودند ، باید تعطیلی را عین خودش بنویسد !
خیلی خوبه الی جون، درشتی و نرمی رو با هم داری [قلب]
سلام دقيقن...گاهي به خودم ميگم تو كه فلان و بهمان به كجا رسيدي آخه كه بعضي وقتا گير مي دي كه فلان و بهمان...الان بچگي نكند پس فردا دكتر مي شود و مراجعه كننده را ظرف يه دقيقه ويزيت مي كند كه به گوشي و تفريح بچگانه اش برسد! [چشمک]
الی جان خودت را بابت اینکه نگران پسرک هستی و بهش سخت می گیری سرزنش نکن. بعدا ازت متشکر می شه که مامان اصولگرائی بودی! [چشمک]
چون مادر نیستم نمیتونم نظر بدم.
آخی... عزیزم... چه حس قشنگی... فکر کنم من بمیرم از خوشی اگه همچین لحظه ایی رو تجربه کنم... اون چسبیدنه... اون جسمی که از تو کوچیکتره و نیاز به حمایتت داره... واییییییییی ... چقدر شیرینه ...
خب میذاشتی مدرسه نره سخت ګیر من و تو که یه روږ غیبت نداشتیم کجا را ګرفتیم که این طفلکی ها باید بګیرن؟ من که به حلما سخت نمیګیرم برا خودش پادشاهی میکنه دلی میره مدرسه و میاد[چشمک]